نویسنده خوش نویس-حکایت انگشت واستکان
Rate this post

Rate this post

نویسنده خوش نویس-حکایت انگشت واستکان

نویسنده خوش نویس داستانی از کتاب حکایت انگشت و استکان نوشته سعید روح افزا

نویسنده خوش نویس از کتاب حکایت انگشت و استکان نوشته آقای سعید روح افزا، مجموعه داستان های جالب و آموزنده

از زندگی مرحوم شیخ عباس قمی (رحمه الله علیه) را به مناسبت یکصدمین سالگشت تالیف کتاب وزین مفاتیح الجنان

تقدیم شما مخاطبین محترم سایت قرآنی بهاردل می نمائیم.

نویسنده خوش نویس کتاب حکایت انگشت و استکان مرحوم شیخ عباس قمی رحمت الله علیه

داستان نویسنده خوش نویس

خبری عجیب در حوزه ی درسی قم پخش شد. خبر درباره ی کتابی بود که به قلم شیخ عباس قمی منتشر شد و تعجب دانشجویان

و استادان را برانگیخت. شیخ عباس قمی هم نویسنده ی این کتاب بود و هم خطاط آن!

شیخ عباس مدتی به تمرین خوش نویسی پرداخته بود و خط خوبی داشت.

او نخستین کتابش را در سن بیست و یک سالگی به خط خودش چاپ کرد.

این کتاب که فوائد الرجبیه نام داشت، به کسانی که در قم مشغول تحصیل یا تدریس بودند،

نوید داد که به زودی آثاری بهتر و ارزنده تری را از این نویسنده جوان خواهند بود.

این نوید، درست بود و از همان سال به بعد، نام عباس قمی روی جلد کتاب های جدید نقش بست.

پشتکارش در تحقیق و نگارش، مثال زدنی بود.

تا پایان عمر به گونه ای خستگی ناپذیر کار کرد و نوشت، تا آنجا که آثارش از مرز هشتاد کتاب گذشت.

اینها که من می نویسم، می ماند!

بیست و دو ساله بود که از قم به نجف اشرف مهاجرت کرد تا از چشمه ی معارف دینی سیراب شود.

آن وقت، سروصدای نهضت مشروطه بالا گرفته بود و بیشتر جوانان در حوزه، سرگرم بگومگوهای بی نتیجه شده بودند.

شیخ عباس قمی نیز از این غوغا بی نصیب نماند. روزی در گرمابه، از پیرمرد دلاک سوال کرد:

طرفدار مشروطه ای یا مخالف آن؟

پیرمرد گفت: من دلاک و کارگر حمام هستم. کار من سر تراشیدن و کیسه کشیدن و صابون زدن است.

آشیخ! اگر تو هم طلبه هستی، درس بخوان و بنویس. بقیه اش زیادی است.

همین اشاره دلاک باعث شد که شیخ عباس به کار اصلی خود بپردازد و با جدیت بیشتر، نوشتن را دنبال کند.

هر وقت که دوستان برای گشت و گذار به اطراف شهر می رفتند، شیخ عباس کتاب و دفترش را به همراه می برد

و از هر فرصتی برای نوشتن استفاده می کرد. دوستان از او می خواستند که بیشتر در کنارشان باشد

و با آنها گفت و گو کند. شیخ عباس می گفت: شما می روید، اما اینها که من می نویسم، می ماند!

دیدار با علما

سال ها بعد، در یکی از سفرهایش به تهران، علمای شهر که از آمدن او با خبر شده بودند،

دسته دسته به دیدارش می آمدند و وقت زیادی به دید و بازدید می گذشت.

او از تهران خارج شد و به یکی از روستاهای اطراف پناه برد تا با خاطر آسوده به تحقیق و تألیف بپردازد،

اما در آن جا نیز از آمد و رفت ها در امان نماند.

بنابراین تصمیم گرفت از کسانی که به دیدارش می آمدند، کمک بگیرد.

کاغذ و قلمی برایشان می آورد و از آنها می خواست که بخشی از مطالب را برایش یادداشت و نسخه برداری کنند.

شروع به نوشتن کردم تا خداوند برایم فرجی برساند!

از زمان حکومت رضاخان، تبلیغ علیه روحانیت داغ شده بود.

در آن ایام، کسی که با اتوبوس در حال مسافرت از مشهد به تهران بود،

از دور دید که شیخی در کنار جاده نشسته و بساطی در مقابل اوست.

پس از نزدیک شدن اتوبوس، شیخ را شناخت و از راننده خواست که اتومبیل را نگه دارد.

آنگاه پیاده شد، دوان دوان سراغ او رفت و پرسید: اینجا چه می کنید؟

شیخ عباس قمی جواب داد: من با اتوبوس قبلی در راه تهران بودم .

در این محل یکی از چرخ های اتوبوس پنچر شد. راننده به حضور من در ماشین اعتراض کرد و

پنچری چرخ را به حساب آخوند بودن من گذاشت.

مسافران هم حرفش را تایید کردند، من به ناچار پیاده شدم و آنها پس از پنچرگیری رفتند.

با خودم گفتم چرا بیکار بنشینم و وقتم را هدر بدهم …

شروع به نوشتن کردم تا خداوند برایم فرجی برساند!

برای مشاهده تولیدات تصویری دارالقرآن موسسه فرهنگی پیام غدیر اینجــــــــا کلیک کنید.

admin

دیدگاه کاربران ...

تعداد دیدگاه : 0

    لطفا قبل از ارسال سئوال یا دیدگاه سئوالات متداول را بخونید.
    جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
    دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
    دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.

    دیدگاه خود را بیان کنید