حرف اول-حکایت انگشت و استکان
حرف اول مقدمه کتاب حکایت انگشت و استکان نوشته سعید روح افزا
حرف اول مقدمه کتاب حکایت انگشت و استکان نوشته آقای سعید روح افزا، مجموعه داستان های جالب و آموزنده
از زندگی مرحوم شیخ عباس قمی (رحمه الله علیه) را به مناسبت یکصدمین سالگشت تالیف کتاب وزین مفاتیح الجنان
تقدیم شما مخاطبین محترم سایت قرآنی بهاردل می نمائیم.
داستان حرف اول
آفتاب داغ تابستان دست از تهران برداشته و شبی خنک از راه رسیده بود برای افطار به خانه ای دعوت شده بودم و تعداد مهمانان
بیشتر از گنجایش اتاق ها بود سفره را در حیاط پهن کرده بودند و صدای گفت وگوی مهمانانی که پای سفره نشسته بودند
از هر طرف به گوش میرسید.
اما من گویی هیچ چیز را نمی شنیدم غوغای درونم مرا از اطراف غافل کرده بود.
هفده ساله بودم و از مدتی پیش نوشتن را شروع کرده بودم چیزهایی که می نوشتم
در یکی از مجله های معتبر چاپ می شد.
بیشترشان عمیق و با ارزش نبودند اما آن روزها مقاله ای در همان مجله نوشته بودم
دربارهٔ شهادت امیرمؤمنان علی (علیه السّلام) که با نوشته های قبلی فرق می کرد، آبرومند بود.
مقاله ام رنگی از احساس داشت و هنگام ،نوشتن یکی دو قطره اشک از چشمانم فرو ریخته بود
عنوان مطلب را با خط نستعلیق نوشتند و در میان مجله در دو صفحه رو به رو چاپ کردند
مناسبت آن هفته، ضربت خوردن و شهادت مولا بود و تنها مقالۀ مناسبتی نوشته من بود.
آن شب، نسخه ای از مجله همراهم بود قرار بود که در حاشیه مهمانی،
یکی از دوستان مرا با استادی نویسنده آشنا کند تا «وردست» او شوم.
آشنایی با آن استاد برایم افتخار آفرین بود شوق همراهی و همنشینی با او مرا به اضطراب انداخته بود
از طرف دیگر خوشحال بودم که با مقاله ای خوب و خواندنی به او معرفی خواهم شد.
آنچه در انتظارش بودم اتفاق افتاد خوردن غذا به پایان رسید و مهمانان از جا برخاستند تا زودتر به خانه بروند
به گمانم شب نوزدهم ماه رمضان بود و همه میخواستند خود را برای حضور در مراسم احیاء و عزاداری» آماده کنند.
ادامه داستان حرف اول
همان طور که روی پا ایستاده بودیم مرا به استاد معرفی کردند و مجله را به دستش دادند
تا نمونه ای از کارم را ببیند ،استاد، مرا پسندید و یکی دو سطر از نوشته ام را ،خواند خوش و بشی با من کرد
و به صحبتش با اطرافیان ادامه داد. چون از ابتدای کلام در کنارشان ،نبودم از موضوع گفت و گو سر در نیاوردم
جسته و گریخته متوجه شدم دربارۀ نویسنده ای بزرگ حرف می زدند که حدود نیم قرن به نوشتن آثار دینی مشغول بود
و عمرش در راه زنده کردن نام و یاد اهل بیت (علیهم السّلام) سپری شده بود.
استاد حکایتی را از او برای حاضران نقل میکرد میگفت:
روزی یکی از فرزندانش مبتلا به بیماری شد برای درمان او جوشانده ای مهیا کردند.
او به جای آن که از قاشق برای به هم زدن جوشانده استفاده کند، انگشتش را در استکان فروبرد و جوشانده را به هم زد.
زیرا اطمینان داشت انگشتی که دهها سال در خدمت اهل بیت (علیهم السّلام) بوده
آن قدر اعتبار دارد که بتواند بیماری را شفا دهد شنیدن این حکایت نصفه و نیمه حالم را ناگهان عوض کرد.
ادامه …
سبک شدم، به اندازه ای که نسیم آرامی که در حیاط میچرخید، مرا با خود برداشت و تا دوردست برد
با خود گفتم اگر خدمتگزاری در آستان اهل بیت (علیهم السّلام) بتواند در انگشت او چنین اثری ،
بیافریند چرا در انگشت من نتواند؟ «نوجوان» و «نوقلم» بودم و این سؤال افقی جدید پیش روی من قرار داد.
افقی که میتوانست به سوی آینده خیرهام کند و به کارم جهت بدهد.
از همان لحظه که حکایت را ،شنیدم اشتیاق رسیدن به این افق وجودم را شعله ور کرد
از کسی که در کنارم بود بی اختیار پرسیدم درباره چه کسی بود این حکایت؟
گفت : حاج شیخ عباس قمی
به فکر فرو رفتم که این مرد که بود و چگونه این گونه شد؟
برای مشاهده تولیدات تصویری دارالقرآن موسسه فرهنگی پیام غدیر اینجــــــــا کلیک کنید.
دیدگاه کاربران ...
تعداد دیدگاه : 0
جهت رفع سوالات و مشکلات خود از سیستم پشتیبانی سایت استفاده نمایید .
دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.